سخن رنج مگو... جز سخن گنج مگو
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

"هوالحق"


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو


سـخن رنـج مگو جـز سـخن گنـج مگو

ور از این بی‌خـبری رنج مبر هیــچ مگو


دوش دیـوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نـعره مـزن جامه مَدر هیچ مگو


گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیـز دگر نیـست دگـر هیـــچ مگو


من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو


قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو


گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو


گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو


گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیـر و زبـر هیـــچ مگو


ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو


گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


غزلی از مولوی.





:: بازدید از این مطلب : 376
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 29 تير 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست